آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

دختر نازم آوین

خاطره روز زایمان

دختر گلی مامان گفته بودم که روز قبل از بدنیا اومدنت رفته بویدم باغ دایی ناصر و شب هم تا کارامو کردم خواستم بخوابم ساعت یک شده بود. ساعت 4 باید بیدار میشدم که آماده بشم. بعد از کلی اینور اونور شدن بالاخره خوابیدم. اونم چه خوابی. انگاری صد ساله نخوابیدم. ساعت 4 با زنگ ساعت بیدار شدم و نشستم به آرایش کردن. ساعت 4 و نیم بابا سعید و مامان جون و خاله ساجده رو بیدار کردم و آماده شدند و حرکت کردیم به سمت بیمارستان سینا. قرار بود ساعت 6 اونجا باشیم ولی ما ساعت 5 و نیم رسیدیم. از در بیمارستان که وارد شدم یه کوچولو ترسیده بودم. نمی دونم چرا؟ آخه من کل بارداری رو بی خیال گذرونده بودم حالا این ترس برام غریب بود.نگهبان ورودی خیلی مهربون بود و راهنمایی...
3 مرداد 1391

بارداری و زایمان

شیرین عسل مامان می تونم بگم که بهترین بارداری دنیا رو داشتم. آروم و خوب. هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم لذتی رو که با لگدهای تو نصیبم میشد. دلم برای اون روزها تنگ شده.هر روز با حرکات تو بیدار میشدم. با هم میرفتیم صبحونه میخوردیم. هر لحظه با تو زندگی رو شادتر و شیرین تر از قبل می دیدم. تنها سختی دوران بارداریم دور بودن از خونوادم بود. دلم میخواست پیش مامانم باشم. بعضی روزا دلم نمی خواست آشپزی کنم ولی به خاطر تو دخترم مجبور بودم. در هر صورت روزهای خوبی بود. یادش بخیر. یک ماه قبل از اینکه به دنیا بیای اومدم مشهد تا برای اومدن تو آماده بشم. گرچه دور از بابا سعید خیلی سخت بود ولی به خاطر تو هردومون این دوری رو تحمل می کردیم. اون روزها هم خیلی خو...
1 مرداد 1391
1