آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دختر نازم آوین

بارداری و زایمان

1391/5/1 20:09
نویسنده : مامان
598 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین عسل مامان

می تونم بگم که بهترین بارداری دنیا رو داشتم. آروم و خوب. هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم لذتی رو که با لگدهای تو نصیبم میشد. دلم برای اون روزها تنگ شده.هر روز با حرکات تو بیدار میشدم. با هم میرفتیم صبحونه میخوردیم. هر لحظه با تو زندگی رو شادتر و شیرین تر از قبل می دیدم. تنها سختی دوران بارداریم دور بودن از خونوادم بود. دلم میخواست پیش مامانم باشم. بعضی روزا دلم نمی خواست آشپزی کنم ولی به خاطر تو دخترم مجبور بودم. در هر صورت روزهای خوبی بود. یادش بخیر.

یک ماه قبل از اینکه به دنیا بیای اومدم مشهد تا برای اومدن تو آماده بشم. گرچه دور از بابا سعید خیلی سخت بود ولی به خاطر تو هردومون این دوری رو تحمل می کردیم. اون روزها هم خیلی خوب بود ولی هوای مشهد برای منی که به قول قدیمی ها دونفسه بودم خیلی گرم بود. شبها جلوی اسپلیت میخوابیدم و مامان جون و بابا جون تا گردن میرفتن زیر پتو.طفلکی ها به خاطر من سرما رو تحمل می کردن.

به روز به دنیا اومدنت نزدیک می شدم و من اونقدر به بودنت تو وجودم عادت کرده بودم که روزی که خاله مهسا (زن عمو مسعود) گفت دکتر برای شنبه وقت زایمان داده باورم نمی شد.بهش گفتم من هنوز آمادگیشو ندارم. نمی دونم چرا یه دفعه حس کردم نمی خوام از وجود من بیرون بیای. میخواستم فقط مال خودم باشی.

دختر گلم هم دوست داشتم زودتر ببینمت (مخصوصا اینکه خاله آرام و خاله مریم که بارداریمون رو با هم گذرونده بودیم نی نی هاشون رو به دنیا آورده بودن. خاله آرام آمیتیس کوچولو رو 15 خرداد و خاله مریم سام کوچولو رو 18 خرداد به دنیا آورد.) هم اینکه فکر می کردم وقتی بیای جات تو دلم خالی میشه.

روز جمعه 26 خرداد تولد بابا سعید بود و ما همه باغ دایی ناصر (دایی من) بودیم و برای بابا سعید جشن گرفتیم. منم آخرین عکس ها رو با شکم گنده گرفتم. شب ساعت 8 برگشتیم خونه و من رفتم دوش گرفتم. تا کارامو کردم و آماده شدم بخوابم ساعت یک شده بود ولی مگه خوابم میبرد.

خاطره روز زایمان رو تو پست بعدی می نویسم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)