آوینآوین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

دختر نازم آوین

خاطره روز زایمان

1391/5/3 17:39
نویسنده : مامان
1,204 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلی مامان

گفته بودم که روز قبل از بدنیا اومدنت رفته بویدم باغ دایی ناصر و شب هم تا کارامو کردم خواستم بخوابم ساعت یک شده بود. ساعت 4 باید بیدار میشدم که آماده بشم. بعد از کلی اینور اونور شدن بالاخره خوابیدم. اونم چه خوابی. انگاری صد ساله نخوابیدم. ساعت 4 با زنگ ساعت بیدار شدم و نشستم به آرایش کردن. ساعت 4 و نیم بابا سعید و مامان جون و خاله ساجده رو بیدار کردم و آماده شدند و حرکت کردیم به سمت بیمارستان سینا. قرار بود ساعت 6 اونجا باشیم ولی ما ساعت 5 و نیم رسیدیم.

از در بیمارستان که وارد شدم یه کوچولو ترسیده بودم. نمی دونم چرا؟ آخه من کل بارداری رو بی خیال گذرونده بودم حالا این ترس برام غریب بود.نگهبان ورودی خیلی مهربون بود و راهنماییمون کرد که بریم بخش زایمان. ولی نگهبانی که ورودی بخش زایمان بود عصبانی بود. شاید به خاطر این که بیدارش کرده بودیم. به من گفت همه وسایلت رو بده و برو تو اتاق زایمان. با بابا سعید و مامان جون و خاله ساجده خداحافظی کردم و رفتم داخل اتاق. 

یه خانوم بداخلاق اومد و بهم گان داد و از اتاق رفت بیرون.آماده شدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم قبل از من یه خانوم اومده بود که نی نی دومش بود. بعد از من هم یه خانومی اومد که دو تا نی نی قبلیش زودی رفته بودن پیش خدا و خیلی میترسید و به همه می گفت دعا کنن.

خلاصه که تا ساعت 7 اتاق زایمان پر شده بود. اون روز روز شلوغی بود. نماینده بانک خون بند ناف اومد و برگه رو بهم داد. نمی دونم چطوری بود ولی با دیدن امضای بابا سعید اون بالای برگه دلم خیلی براش تنگ شد. کاش می تونست پیشم باشه. خاله مهسا (زن عمو مسعود) و خاله خدیج (خاله بابا سعید) اومدن پیشم. خیلی دل گرمی خوبی بود. خاله مهسا گفت باید بره زودی آماده بشه. منم اولین مریض دکتر بودم.

ساعت 7 یه پرستار اومد و بهم گفت همراهش برم. یه حس عجیب داشتم. حسی که هم تجربه ش رو نداشتم هم دوباره تکرار نمیشه. دم در اتاق عمل خانوم طاهری فیلمبردار بیمارستان بهم گفت برای دوربین دست تکون بده و برو تو اتاق.تازه پام رو داخل گذاشته بودم که آقای دکتر تیمورزاده ، دکتر خوب و دوست داشتنی و خوش اخلاقی که تو رو به دنیا آورده بود ، آروم زد پشتم و گفت امروز چطوری؟ همون موقع خاله مهسا اومد و منو به همه همکاراش معرفی کرد و برد توی یکی از اتاق های عمل.

هر کس میومد تو اتاق عمل خیلی گرم و مهربون سلام و احوال پرسی میکرد. خانوم دکتر صبوری دکتر بیهوشی خیلی دوست داشتنی بود. خانوم طاهری داشت از آماده کردنم فیلمبرداری می کرد و همین طور سوال می پرسید. دل تو دلم نبود. هنوز داشتم برای اونایی که گفته بودند دعا می کردم که حس کردم چراغ بالای سرم داره می چرخه و دیگه هیچی نفهمیدم. (البته من به خواست و توصیه دکتر تیمورزاده بیهوشی جنرال گرفتم.)

نمی دونم چقدر طول کشید ولی وقتی توی ریکاوری به هوش اومدم اولین حسم این بود که توی دلم خالی شده. چقدر زود دلم برای بودنت تو وجودم تنگ شده بود. خاله مهسا بالای سرم بود. ازش پرسیدم آوین خوبه؟ گفت عالیه. ولی مجبور بود بره و برای عمل بعدی آماده بشه. کمی درد داشتم. یک خانوم پرستار اومد بالای سرم بهش گفتم درد دارم. گفت به اندازه کافی مسکن گرفتی بیشتر از این مقدور نیست. بخاطر سرما پاهام تکون می خورد و دردم بیشتر میشد. دیدم با لرزیدن و حرف زدن دردم بیشتر میشه حرف نزدم و سعی کردم ریلکس باشم تا پاهام نلرزه.

آوین مامان

تو رو آوردن تو ریکاوری ببینمت و بهت شیر بدم. وای چه حسی بود اون لحظه نمی تونم بگم. دخترم رو بار اول دیدم. یک کوچولوی پر موی ملوس که توی پتوی صورتی پیچیده شده بود. دختر من آوین کوچولوی من که تا همین چند دقیقه پیش جزیی از وجودم بود. دلم میخواست بگیرمت بغلم ولی فقط تونستم نوازشت کنم. بردنت چون میخواستن به بخش منتقلم کنن. ولی من هر لحظه دلم پر میکشید تا دوباره ببینمت.

وقتی آوردنم تو اتاق بابا سعید و مامان جون و بابا جون و خاله ساجده و نیکا کوچولو و خاله نسرین تو اتاق بودن.ولی من فقط منتظر اومدن تو بودم که خاله خدیج توی یه تخت شیشه ای کوچولو آوردت و من هیچی نمی دیدم. ببخش دخترم که با اشک ازت استقبال کردم ولی دست خودم نبود.تو عشق من که نه ماه رو فقط باهات حرف زده بودم حالا می دیدمت.

بعد از اون مامانی و بابایی و عمو ها و دایی ها و همه برای دیدنت اومدن ولی من فقط تو رو می دیدم. خیلی خوشحال بودم. خدا بهترین هدیه اش رو به من داده بود. سالم و سلامت.خاله مهسا می گفت دکتر حتی به باسنت هم نزده بود چون شما زودی نفس کشیدی. امتیاز آپگارت ده بود دختر گل گلی مامان.

روز بعد با هم برگشتیم خونه مامان جون. خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشتم و از همون روز هم راه میرفتم و یه روز هم رو تخت نموندم. ولی این که بابا سعید یک هفته بعد باید میرفت و ما رو تنها میذاشت خیلی آزارم میداد.

روز رفتن بابا سعید رسید ولی نمی تونست از تو دل بکنه. با چه حسی و چه حال و روزی رفت نمی دونم ولی روزی نبود که ده بار زنگ نزنه.

 

باز هم مینویسم عسلی مامان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)